آموزش ریاضی

آموزش نکات و دروس دبیرستانی

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 248
بازدید کل : 57550
تعداد مطالب : 115
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1


برای خستگی بخوانید 13

 

بچه:مامان اون آقاروببین کچله!!!!
مامان: هیس…میفهمه
بچه: اه…مگه تا حالا نفهمیده
***
به یه آدامس میگن آرزوت چیه ؟
میگه : زیر دندون اصفهونی جماعت نیوفتم !!!
***
اصفهانیه برای بچه اش اسمارتیس میخره ٬ روش مینویسه :
هر ۸ ساعت ۱ عدد !!!
***
جواب کنکور میاد . غضنفر رتبش رادیکالی در اومده بوده !!!
***
از غضنفر می پرسن که برای بستن یه لامپ به چند نفر     احتیاجه می گه ۳ نفر می گن چرا ۳ نفر ؟ میگه: یه نفر میره بالا نردبون ، لامپ رو میگیره .. دو نفر هم از پایین، نردبون رو میچرخونن
***
شب اول قبر ازغضنفر میپرسن “خدای تو کیست؟” میگه اجازه بدین از فرصت مقایسه استفاده کنم
***
یارو لنگ بوده با کشتی میره سفر…وقتی برمیگرده رفیقش میگه خب سفر خوش گذشت؟؟ میگه نه بابا همش استرس داشتم هی می گفتن لنگرو بندازین تو آب؟
***
غضنفر ریش پروفسوری داشته میره پیش رفیقاش و بهشون میگه: هر سوالی دارین امر وز بپرسین فردا میخوام ریش هامو بزنم
***
به غضنفر میگن: یه میوه خوشمزه، آبدار و شیرین نام ببر. میگه: خیار! بهش میگن: خیار کجاش آبدار و شیرینه؟   میگه: شما اونو با چایی شیرین بخور، نظرت عوض میشه
***
غضنفر تصادف میکنه، ملت علاف میریزن دورش و شروع میکنن نظر کارشناسی دادن.
بالاخره بعد یک مدت افسر راهنمایی میاد، منتها اونقدر ملت هرکدوم واسه
خودشون چرت و پرت میگفتن که صدای افسره به جایی نمیرسیده. شاکی میشه،
داد میزنه: ساکت.. ساکت… ایلده دیگه اینجا کسی جز جناب سروان حق گه
خوردن نداره
***
یه روز مدیر مهد کودک به یکی از بچه ها میگه:
تو مامان داری؟ میگه نه!
میگه بابا داری؟ میگه نه!
مرده میگه پس چی داری؟ میگه جیش دارم!!!!
***
قاضی: اگر جواب ندی پدرت را در می آوریم.
متهم:خدا پدرتو بیامورزه! پدر من سالهاست که در زندان است
***
به یارو میگن: سیگار میکشی؟ میگه: نه
میگن: مشروب میخوری؟ میگه: نه
میگن: قماربازی میکنی؟ میگه: نه
میگن: سینما میری؟ میگه: نه
میگن: رفیق بازی میکنی؟ میگه: نه
میگن: پس وقت بیکاری ات رو چه جوری پر میکنی؟ میگه: دروغ میگم
***
یه لره که پولدار بوده بچشو میبره مهدکودک لندن خارجى یادش بدن سال بعد میره سراغ بچه اش نرسیده به مهد کودک بچه هاى لندنى داد زدن: ممتقى بوات اما !
***
لره موقع مرگش بچه هاشو جمع میکنه بهشون یه چوب میده میگه بشکنید میشکنن. بعد یه دسته چوب میده میگه بشکنید میشکنن . بعد یه دسته بیل میده میگه بشکنید میشکنن . بعد ۱۰ تا دسته بیل میده میگه بشکنید میشکنن. مفتول میده میشکنن . تیر اهن ۱۸ میده میشکنن . میگه کره خرا لر بازی در نیارین میخوام نصیحتتون کنم
***
یارو می ره بانک می گه: آقا کل موجودی منو بدین همشو می گیره میشماره می گه:درسته بذار سر جاش!!
***
یارو پسرشو می بره آزمایش کنه تا معلوم بشه دیوونه هست یا نه . دکتر به پسره میگه برو با این آبکش آب بیار . یارو می گه:پسرم خسته ست بذار خودم بیارم !!
***
یه اصفهانیه رو به جرم قتل زن و مادر زنش داشتن محاکمه می‌کردن! قاضی بهش می‌گه: شما مظنون به قتل همسرتون توسط ضربات چکش هستید! یهو یکی از افراد بسیار محترم جامعه از پشت دادگاه داد می‌زنه: ای کثافت بی شرف! دوباره قاضی می‌گه: در ضمن شما مظنون به قتل مادر زنتان با ضربات چکش هم هستید! دوباره اون فرد محترم می‌گه: ای آشغال کثیف! قاضیه این دفعه دیگه عصبانی می‌شه و می‌گه: آقای فرد محترم جامعه! می‌دونم که به خاطر این بی رحمی و جنایت چقدر از این آقا بدتون میاد، اما اگه یک بار دیگه از این حرفای رکیک بزنین ناچار می‌شم که از دادگاه اخراجتون کنم! فرد محترم می‌گه: مساله این نیست که ازش بدم میاد، مشکل اینه که من ۱۵ ساله‌ که همسایه‌ی اینام و در طی این ۱۵ سال هر وقت خواستم ازش چکش قرض بگیرم، گفته که ما چکش نداریم
***
بلیط های اصفهان از ۲۰ تومن به ۱۰ تومن کاهش پیدا می کنه، اصفهانیا اعتراض می کن. ازشون می پرسن واسه چی اعتراض کردین می گن چون قبلا که پیاده می رفتیم ۲۰ تومن به نفعمون بود، اما حالا ۱۰ تومن به نفعمونه
***
آقاهه می ره خارج، ازش می پرسن اسمت چیه؟ می گه:
sun god between two water gold shit dear wife
شمس اله میاندوآبی زرگنده زنجانی
***
یه آبادانیه با یه فرانسویه راه می رفتن، فرانسویه می گه: ما ایفل رو ۱ ماهه ساختیم، فلان جا رو ۲ ماهه، خلاصه، هی گفت و گفت تا این که آبادانیه چشمش به برج آزادی افتاد، یهو گفت: ای بابا، این که الان اینجا نبود!!!
***
دکتر از دیوانه پرسید: تو رو برای چی به تیمارستان آوردند؟ دیوانه گفت: بدون هیچ دلیلی، فقط به خاطر اینکه من معتقدم جوراب نخی خیلی بهتر از جوراب نایلون هست. دکتر گفت: این که دلیل نشد، منم معتقدم جوراب نخی بهتر از جوراب نایلون هست. دیوانه گفت: چه جالب! راستی شما جوراب نخی رو با سس سفید می‏خورید یا با سس گوجه فرنگی؟
***
فیله و مورچه هه باهم ازدواج می کنن فیله می میره مورچه هه میگه: بدبخت شدم حالا باید تا آخر عمر براش قبر بکنم
***
یکی یه روباه مرده می بینه به خودش میگه خوب شد مرده وگرنه گولم می زد !
 
 
 
 
 
چند دلیل برای ایکنه جنیفر لوپز بهشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خواهد رفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 
*******************************************************************************
اول اینکه خواهر محترمه خانم جنیفر دل مردم را به هر نحوی که بتواند شاد می کند و آنچنانکه میدانید شاد کردن دل بنده خدا اجر فراوان دارد.

دوم اینکه این هنرمند متعهد و پایبند به کانون گرم خانواده بیش از 4 بار ازدواج کرده و این سنت حسنه را بیش از پیش به جا آورده . لذا هر تلاشی که انجام داده در جهت رفاه خانواده بوده و بر خلاف همکارانش ، مردان را به صورت حلال به فیض رسانده ، لذا وی به عنوان یک الگو برای جامعه خودش ، با هرگونه پاشیدگی و پاره گی خانوادگی مخالف است.

سوم اینکه خانم جنیفر از تمام نعماتی که خداوند در اختیارش گذاشته به بهترین نحو بهره برداری می کند. ایشان هم خواننده هستند ، هم رقاصه هستند، هم هنرپیشه ، هم یک مادر و همسر خوب. از طرفی در مسائل بازرگانی هم کوتاهی نمی کند . از آنجایی که همیشه راضی و قانع هستند به کسی نه نمی گویند تا دل کسی نشکند.

چهارم دلیل دیگر اینکه ایشان مقام زن را در غرب زنده نگه داشته و اعتماد به نفس این موجود لطیف را که در طول تاریخ به وی اجحاف بسیار شده بالا برده است ، در حدی که بسیاری از مردان در مقابل همین خانم اظهار ناتوانی کردند و خیلیها نکشیدند با ایشان باشند .

پنجمین دلیل توفیق خدمت ایشان است . خانم جنیفر توفیق خدمت داشته اند تا در تمام عرصه ها به جامعه و بندگان خدا خدمت کند. این بانوی کوشا تا دیر وقت در استدیوهای سربسته تمرین کرده و همان فردا شبش با تمام کم خوابی و کسالت در کنسرت حضور یافته و تا صبح در جهت خدمت به خلق ، در چارچوب حرکات موزون نموده است .

ششمین دلیل دیگر وجاهت این عزیز هنرمند صداقت داشتن و عدم ریا است. او هرگز ریا نکرد و همان نشان داد که بود . این هنرمند با اخلاق در یک آن لباس از تن به در آورده و سینه چاک می کند ( البته با اذن کتبی شوهر ) و ابایی از حرف مردم ندارد. او اگر از آهنگسازش خوشش بیاید به جای طفره رفتن ( مثل چشمک و اطفار) به سرعت با وی عقد محضری می کند تا مشکلی نباشد . پاینده باشی دخترم.

و آخرین دلیل حمایت جنیفر عزیز از پدر و مادرش است . او نه از جیب شوهرانش بلکه از درآمد حلال خودش برای والدینش سرپناه خریده و آنها را تکریم کرده. البته این خواهر زیبا از
تکریم مشتریان هم غافل نبوده و هوای همه را داشته
نويسنده: مجید حسینی تاريخ: 18 آذر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

برای خستگی بخوانید 12

 

نقل از وب لاگ  مرکز آموزشی و توان بخشی مشکلات ویژه ی یادگیری شهرستان قروه
 
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
 
نکته ها:
هر انسانی می تواند در زندگی خویش بیش از آنچه که هست موفق شود و اطمینان خاطر داشته باشد، بشرط آنکه خود را به خدا بسپارد و زندگی کردن او بر اساس خواست و ارادۀ خداوند باشد . سپس خداوند را راهنما و شریک معنوی خود بداند . همیشه به یاد داشته باشد با کمک خداوند « می تواند » به شرطی که باور کند که می تواند با باور خدا از طوفان های سهمگین زندگی به سلامت عبور کند.
باور خداوند مهربان در زندگی نه تنها ما را از طوفان های سهمگین به سلامت عبور می دهد، بلکه با این اعتقاد، هر آنچه از خداوند بخواهیم در اختیارمان خواهد گذاشت چرا که خود می فرماید:
«سَلْ اُعْطِكَ وَ تَمَنَّ عَلَىَّ فَاُكْرِمَكَ، هذِهِ جَنَّتى فَتَبَحْبحْ فیها وَ هذا جِوارى فَاسْكُنْهُ»
«هر چه مى‌خواهى از من طلب كن تا به تو عطا كنم و از من تمنا كن تا به تو كرم كنم. این بهشت من است پس در اندرون آن جاى گزین، و این جوار رحمت من است، پس در آن اقامت كن.»
خداوند از بنده‌اش مى‌خواهد كه در خواست و تمناى خود را بیان كند، تا خداوند به خواسته و تمناى او پاسخ دهد؛ درخواست درباره چیزى است كه انسان یا اطمینان دارد كه مى‌تواند بدان دست یابد و یا ظن قوى دارد. اما در مورد چیزى كه انسان اطمینان دارد به آن نمى‌رسد، آرزو به كار مى‌رود. خدا مى‌فرماید: درخواست كن و بالاتر از آن هر آرزویى دارى بیان كن تا به تو عطا كنم.
همواره به یاد داشته باشیم: درطوفان زندگی باخدا بودن بهتر از ناخدا بود
نويسنده: مجید حسینی تاريخ: 18 آذر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نمونه ای از جزوه جبر و احتمال

 

نويسنده: مجید حسینی تاريخ: 11 آذر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نمونه سوال درس ریاضی 2 ویژه ریاضی فیزیک شماره 2

نويسنده: مجید حسینی تاريخ: 5 آذر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نمونه سوال درس ریاضی 2 ویژه ریاضی فیزیک

 

نويسنده: مجید حسینی تاريخ: 5 آذر 1389برچسب:ریاضی2, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وب لاگ من خوش آمدید Majeed Hosseni

Create Your Badge

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to hosiny.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com